سر گرگ

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: ترکمن

منبع یا راوی: گردآوری: عبدالرحمن دیه جی نشر افق - چاپ سوم ۱۳۷۵

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۱۵-۱۱۸

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: بز

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: گرگ

این افسانه در طبقه‌بندی جهانی قصه های ایرانی در ردیف قصه‌های جانوران قرار می‌گیرد. بخشی از این نوع قصه‌ها به نبرد میان حیوانات اهلی و وحشی اختصاص دارد. در این گونه موقعیت‌ها، برنده حیوانات اهلی هستند که از هوش و زیرکی خود بهره برده، دشمن زورمند اما نادان را فریب می‌دهند و وادار به تسلیم با فرارش می‌کنند. تخیل آدمی در نبرد با طبیعت وحشی این‌گونه به یاری‌اش آمده است.

یکی بود یکی نبود. در زمان‌های قدیم مردی بز و و گوسفندی داشت. مرد، طناب گردن آن‌ها را به درختی می‌بست و از آنها مواظبت می‌کرد. یک روز بز شنید که صاحبش می‌خواهد او را قربانی کند به همین خاطر پیش گوسفند آمد و گفت: «دوست عزیز شنیده‌ام که صاحبمان می‌خواهد ما دو تا را قربانی کند. بیا فرار کنیم.» گوسفند گفت: «آه، پس یک لحظه هم نباید اینجا بمانیم!» هر دو زور زدند و آن قدر طناب را کشیدند که پاره شد. در همین لحظه شاخ بز در تو بره‌ای که صاحبش توی آن علوفه می‌ریخت گیر کرد. بز با توبره به راه افتاد، گوسفند هم به دنبالش. مدتی در بیابان راه رفتند تا این که چشمشان به سر گرگی خورد که به زمین افتاده بود. بز که ترسیده بود به گوسفند گفت: «گوسفند جان آن سر را می‌بینی؟ سر دشمن تو است. می‌دانم که خیلی دلاور و شجاعی، برو آن سر را بردار و توی توبره بگذار، حتماً موقعی به دردمان می‌خورد.» و خودش همان جایی که بود، ایستاد و تکانی نخورد. گوسفند گفت: «ای بر عزیزا هر چه باشد تو ریش سفیدی می‌دانم که از من شجاع‌تری. بهتر است خودت بروی و آن را در توبره‌ات بگذاری.» بز گفت: «حالا که این طور است بیا هر کدام یک سر توبره را بگیریم و جلو برویم و با هم سر گرگ را برداریم و این تو بگذاریم.» گوسفند قبول کرد. هر دو با هم سرگرگ را برداشتند و در توبره گذاشتند و راه افتادند. مدتی بعد تپه‌ای مقابلشان پیدا شد. آن دو به بالای تپه رفتند و اطراف را نگاه کردند. در جایی دور آتشی دیدند که دودش به هوا برخاسته بود. رو به آتش پیش رفتند. به نزدیکی‌اش که رسیدند دیدند که هفت گرگ دور آتش نشسته‌اند و پلو می‌پزند. گرگ‌ها آن دو را دیدند. دیگر کار از کار گذشته بود و گوسفند و بز راهی برای فرار نداشتند. برای همین با خونسردی به گرگ‌ها سلام دادند. گرگ ها گفتند: «علیک خوب شد که برای پلومان گوشت هم رسید.» و خندیدند و خوشحال و شادمان روی پاهایشان بلند شدند. بز رو به گرگ‌ها گفت: «دوستان هیچ غصه نخورید ما هر قدر که بخواهید گوشت داریم شما فقط زحمت بکشید و غذا را زودتر بپزید.» گرگها پرسیدند «کو؟ گوشت‌هایتان کجاست؟» بز رو به گوسفند کرد و گفت: «گوسفند جان برو یکی از آن سر گرگ‌ها را از توبره‌مان بردار و بیاور تا زودتر توی پلو بیندازیم که بپزد.» گوسفند زود رفت و سر گرگ را برداشت و آورد. بز گفت: «از میان نه تا سر گرگ، همین ریزه میزه را برداشتی؟ برو و بزرگترش را بیاور، مگر نمی‌بینی که نه نفریم؟» گرگ‌ها سخت ترسیدند و پچ پچ کردند «وای این‌ها که خونخوارتر از ما هستند اگر زیاد معطل شویم سر ما را هم می‌کنند.» ناگهان از جا پریدند و پا به فرار گذاشتند بز و گوسفند هم پلو را خوردند و سیر شدند و راحت دراز کشیدند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد